نا امیدی:
وقتی رفتم خونه همش به این فکر می کردم که چجوری بهش ثابت کنم که چشمم به عکس محمد افتاد ،
همون عکسی که روز قرارمون بهم داده بود. خیالم راحت شد چون می دونستم که با دیدن عکس حداقل
میفهمه که یه روزی با هم رابطه داشتیم.
فردا صبح توی شرکت دنبال یه فرصت می گشتم که برم پیشش وعکسو بهش نشون بدم ولی از شانس بد من
اون روز سرش خیلی شلوغ بود، داشتم فکر می کردم که اگه امروز هم نشد فردا میرم پیشش که در
اتاقش باز شد.
آخرين نفری که برای دیدنش اومده بود رو فرستادم داخل و وسایلمو جمع کردم که برم خونه که محمد
از اتاقش اومد بیرون و بهم نگاه کرد. از نگاهش خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین، چند تا پرونده از
روی میز برداشت و رفت طرف اتاقش دم در که رسید گفت:
خانم نصیری پنج دقیقه دیگه منتظرتون هستم.
وقتی رفتم داخل اتاقش چیزی نگفتم تا اول خودش سر حرفو بازکنه که گفت:
منتظرم!
فهمیدم چی می خواد. عکس رو از داخل کیفم در آوردم که گفت:
قبل از اینکه شما ثابت کنید می خواستم بگم من دیشب در مورد شما با مادرم صحبت کردم مادرم هم
ازدختری حرف می زد که تمام مدت بستری بودنم نگرانم بوده ، شما همون دخترید؟
هیچی نگفتم و عکس روگذاشتم روی میزش ....
وقتی عکس رو دید تعجب کرد و برش داشت تا از نزدیک ببینتش، وقتی اون جمله زیر عکسو خوند
حرکت لبهاشو دیدم. از چهره اش معلوم بود سؤال های زیادی تو سرشه ولی هیچی نمی گفت.
ترجیح دادم که برم تا تنها باشه وفکر کنه، دم در اتاق که رسیدم گفت:
مطمئن شدم شما راست میگید ولی...
می دونستم چی می خواد بگه ، گفتم:
ولی چی؟
یادت نمیاد؟
گفت:
آره، یادم نمیاد..... خانم نصیری من...
دیگه تحمل نداشتم ، نذاشتم حرفشو ادامه بده و از اتاقش اومدم بیرون و درو محکم کوبیدم بهم.
تو راه خیلی فکر کردم ، این یه امید بی فایده بود ، یه تلاش بی ثمر. تصمیم گرفتم از فردا دیگه نرم
شرکت!