داستان عشقی
داستان عشقی


 

عادت:
روزها پشت سرهم سپري مي شد وهرروز عشق من و محمد به هم بيشتر ميشد ،بهش عادت كرده بودم اگه يه روز نمي ديدمش ديوونه مي شدم.
هرروزتوشركت يه وقتي رو به هم اختصاص مي داديم ووقت استراحتمونو باهم مي گذرونديم.
يه روزصبح كه داشتم كارامو انجام مي دادم تصميم گرفتم يه چايي براش ببرم كه استراحت كنه
ودرحديه چايي خوردن باهم باشيم.
چاي روگذاشتم روي ميزش وخودم هم نشستم روي صندلي ، هميشه تشكر مي كرد يا يه حرفي
ميزد ولي اينبار هيچي نگفت وفقط نگاهم مي كرد .
ازپشت ميزش اومد نشست روبه روي من وگفت:
          افسانه يه چيزي ازت مي خوام ، نه نگو!
فكركردم مثل هميشه داره شوخي مي كنه،خنديدمو گفتم:
          هرچي بگي قبوله !!!
گفت:
        شوخي نمي كنم ، امروز مي خوام باهات جدي صحبت كنم !
دفۀ اولش بود كه اينطوري حرف ميزد،
توچشماش نگاه كردمو گفتم:
         موضوع چيه؟!
گفت:
      من دوست دارم ،خودتم خوب مي دوني !
      فقط مي خوام بپرسم منو دوست داري؟
گفتم :
     اگه دوست نداشتم كه دنالت نميومدمو براي به دست آوردنت تلاش نمي كردم
گفت:
    پس حالا كه تو هم منو دوست داري مي خوام يك درخواستي ازت بكنم ولي نمي خوام
    همين الان جواب بدي، خوب فكراتو بكن بعد جواب بده !
    مي خوام...
   مي خواستم بگم من...
   مي خوام خانمم بشي!
    بامن ازدواج مي كني؟
من مات ومبهوت به چشماش نگاه مي كردم ،اصلا انتظارنداشتم همچين حرفي بزنه ،
پيشنهاد ازدواج از طرف محمد تنها چيزي بود كه بهش فكر نمي كردم ، آرزوي هر دختري
بود كه همسر محمد بشه ،منم موافق بودم ولي ...
گفتم:
       نه !
گفت:
       آخه چرا؟
      مگه نگفتي دوسم داري؟
      افسانه توروخدا بامن اين كارونكن ،من بدون تو نمي تونم زندگي كنم ، اگه نباشي...
ساكت شد، سرشوانداخته بود پايين منم بدون هيچ توضيحي فقط نگاش مي كردم
كه متوجه اشكاش شدم كه ازروي گونه اش مي چكه روي ميز، طاقت اشكاشو نداشتم ،
گفتم:
      محمد داري گريه مي كني ؟ آره؟
      منو نگاه كن ببينمت !
وقتي سرشو آورد بالا چشماي خيسش نظرمو جلب كرد، تاحالا اينجوري نديده
بودمش سريع يه ليوان آب پر كردمو دادم دستش.
گفتم:
        جان من گريه نكن ،آخه چي شد يه دفه؟
گفت:
       توقع داري چي كاركنم ؟
      چرا مي گي نه؟
دوست داشتم پيشنهادشو قبول كنم ولي نمي تونستم چون اگه محمد ميومد خواستگاريم
مادرش منومادرمو مي شناخت !
موضوع نسبت فاميلي ما نبود، موضوع اصلي اين بود كه محمد مي فهميدمن بهش دروغ گفتم .
آخه روز اولي كه بهش زنگ زدم گفتم شمارشو ازداخل يك دفترچه پيدا كردم ،
با اين كارم پايه واساس آشناييمون روبادروغ شروع كرده بودم !!!
تواين مدتي كه با هم دوست بوديم مي خواستم بهش بگم ولي از اين مي ترسيدم
كه محمد باشنيدن حقيقت ازم متنفر بشه . براي آروم كردن محمد
گفتم:
       باشه ، بهم فرصت بده تا فكركنم ....
گفت:
         باشه ، فكركن فقط جان من بي رحمانه تصميم نگير .
وقتي از اتاقش اومدم بيرون به اين فكر مي كردم كه اگه ازم جواب بخواد چي بايد بگم ،
سعي مي كردم كمتر دور و اطرافش باشم كه مبادا جواب سؤالشو ازم بخواد ،
حتي سه روز مرخصي گرفتم ، هرچند براي خودم خيلي سخت بود ولي چاره اي نداشتم !
توي اين سه روز خيلي فكر كردم ، نمي دونستم محمد باشنيدن حقيقت چه عكس العملي نشون
ميده ، به خاطر همين ترجيح ميدادم كه تاوقتي نمي دونه بيشتر كنارش باشم ولي از طرفي
مي ترسيدم ازم جواب بخواد . تصميم گرفتم بعد از سه روز مرخصي برم و حقيقت رو بهش بگم
تا خودش تصميم بگيره ، اگه پيشنهاد شو پس گرفت حتماَ تاوان دروغيه كه بهش گفتم .
فردا روز خوبي براي صحبت كردن باهاش بود ، وقتي رسيدم شركت يه يادداشت از محمد روي ميزم
ديدم كه نوشته بود:
          سلام ...
          مي خوام بگم فكراتو بكن ولي فكر منم باش
          تواين مدت 10سال پيرتر شدم ...
          انتظار خيلي سخته !
 رفتم داخل اتاقش ، پشت ميزش نبود ، صداش كردم
گفت:
       من اينجام...
دنبال صداش رفتم كه ديدمش ، نشسته بود روي زمين وتكيه داده بود به ديوار.
گفتم:
      چرا اينجا نشستي ؟
گفت :
      افسانه ... من ازت خواستگاري كردم ، بهت گفتم براي هميشه با من باش ولي تو سه روزه
      كه رفتي خبري هم ازت نيست .
      آخه اين دوست داشتنه؟
      انصافت كجا رفته ؟
كار خوبي نكرده بودم ، خودم خوب مي دونستم كه كارم اشتباه بوده به خاطر همين سرمو انداختم
پايين وهيچي نگفتم ...
ناراحتي محمد عذابم مي داد ، راست مي گفت اين سه روز حتي جواب تلفناشو هم نمي دادم اگه خودم
جاي محمد بودم هرگز نمي بخشيدمش ...
وقتي قيافه ي مظلوم محمد روديدم بغض گلومو گرفت وناخداگاه اشكم دراومد
سريع ازاتاق رفتم بيرون بعداز نيم ساعت كه حالم بهتر شد بهش زنگ زدم و
گفتم:
       امروز مي خوام جوابتو بدم ولي اينجا نه ...
       اگه موافق باشي عصر بريم كافي شاپ تا بهت جواب بدم .
 
 

مهمون ناخوانده: 

عصربا محمد رفتيم كافي شاپي كه هميشه تعريفشو مي كرد ،دوتا بستني سفارش داديم .

ساكت نشسته بود، فقط لبخند ميزد و به چشمام خيره شده بود ، كاش حداقل نگام نمي كرد چون

مي خواستم به يه دروغ اعتراف كنم واين نگاهش كارمو سخت تر مي كرد.

گفتم :

       امروز مي خوام يه اعتراف بكنم ولي قبلش بايد قول بدي كه منو ببخشي!

گفت:

      اعتراف؟

      اعراف به چي ؟

 

گفتم:

        من يه دروغي بهت گفتم ، خيلي وقت پيش ، جواب منفي به خواستگاريت هم بخاطر اون دروغه...

داشتم حرف مي زدم كه يه چيزي حواسمو پرت كرد ، يه دختري داشت از پشت سر به محمد نزديك

مي شد...

اول فكركردم حتماَ يه چيزي مي خواد ، دقيقاَ پشت سرش ايستاد كه ديدم دستاشو آورد بالا وچشماي

محمد وگرفت . محمد هاج و واج

پرسيد:

         افسانه كيه ؟

گفتم:

      نمي دونم ، خودت ازش بپرس .

محمد دستاشو بالا برد ودستاي اون دختر رو لمس كرد و

گفت:

       آهان شناختم !

       مهشيد تويي ؟!

بااين حرفش انگار يه سطل آب سرد خالي كردند روي سرم ، قلبم به سختي ميزد...مهشيد؟

يعني كي مي تونست باشه ؟! مي خواستم بپرسم اين كيه؟ ولي نمي تونستم صحبت كنم !

محمد بهش تعارف كردكه پيش ما بشينه وبه من

گفت:

      افسانه اين مهشيده .

     دوست سابقم  ، خيلي باهم مچ بوديم تااينكه يه روز زد به سرشو رفت !

يادش بخير چه روزگاري داشتيم...

هاج و واج داشتم بهش نگاه مي كردم ، دستام مي لرزيد ولي محمد انگار نه انگار...

محمد و مهشيد داشتند مي گفتند و مي خنديدند وصداي خندشون تمام كافي شاپ رو برداشته

بود . اينقدر حواسش رفته بود به اون دختره ي ايكبيري كه معلوم نبود از كجا پيداش

شده ، ديگه منو نمي ديد .

انگار نه انگار كه قرار بود در مورد آينده مون صحبت كنيم ...

نگاه هاي محمد به اون دختره داشت آتيشم مي زد ، دو سه دقيقه اي صبر كردم تا شايد

بره ، ولي نه ! انگار تجديد خاطره ها با اون دختره خيلي براش جالب تر از حرف زدن با من بود.

ديگه نمي تونستم اين وضعو تحمل كنم ، بلند شدمو از كافي شاپ زدم بيرون .

توقع داشتم وقتي دارم ميرم صدام كنه ومانع رفتنم بشه ولي دريغ از يك كلمه...

اينقدر گرم صحبت با مهشيد شده بود كه يادش رفته بود افسانه اي هم هست.

يك تاكسي گرفتم وسريع خودمو رسوندم خونه !

بعداز يك ساعت محمد زنگ زد اول مي خواستم جوابشو ندم ولي دوست داشتم توضيحاشو بشنوم ،

مي خواستم بپرسم چرا اين كارو با من كرد!

گفتم:

        بله !

گفت:

        سلام ، پس كجا رفتي ؟

گفتم:

      توقع داشتي بشينم وهروكارتورو با اون دختره ببينم !

گفت:

       افسانه  خيلي حساس شدي ، مگه چيه ؟ مشكلي داره ؟

گفتم:

         مشكلي نداره ،پس اگه منو با يه پسر ديگه ديدي حق نداري ناراحت بشي !

 

گفت:

        من با تو فرق مي كنم !

خيلي مغرور شده بود ، اصلاَ اين منطقشو قبول نداشتم .

گفتم:

      چه فرقي ؟

       مگه تو خونت از من رنگين تره ؟

گفت :

      آره...

      توراست مي گي من اشتباه كردم ،غلط كردم ، ببخشيد!!!

اگه خيلي ساده ازش مي گذشتمو مي بخشيدمش بد عادت مي شد ، به خاطر همين

گفتم:

        هرگز نمي بخشمت ، اين نامرديت هميشه يادم مي مونه !

گفت:

        باشه ، باشه فعلاَ عصباني هستي !

        فردا راجع بهش حرف ميزنيم ؛ خداحافظ .




جمعه 16 دی 1390برچسب:,

|
 


به وبلاگ داستان عشقی خوش آومدین. حتما بخونید که پشیمون نمیشید. خوشحال میشم نضراتون رو بخونم!

نازترین عکسهای ایرانی

 

 

افسانه

 

دی 1390

 

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان عشقی و آدرس dastan1116.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





سرطان عشق
تک ستاره ی من
کاش.........
عشق ابدی
i love you shahrzad
داستان
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

 

کیت اگزوز ریموت دار برقی
ارسال هوایی بار از چین
خرید از علی اکسپرس
الوقلیون

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی

 


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

كد موسيقي براي وبلاگ

.: Weblog Themes By www.NazTarin.Com :.


--->