شوك:
فردا داخل شركت وقتي محمد اومد انتظار داشتم بياد پيشمو ازم معذرت خواهي كنه
ولي هيچ عكس العملي نشون نداد . حتي ديگه جواب خواستگاري شو ازم نمي خواست ،
اگه يه روز نمي رفتم تو اتاقشو بهش سر نمي زدم ميومد بيرون وخودش صدام مي زد
ولي سه روز بود كه خبري ازش نبود .
سعي مي كرد طبيعي رفتار كنه ولي من از كاراش مي فهميدم كه حواسش جاي ديگه ست .
اوضاع همين طوري ادامه پيدا كرد. بعداز دوهفته محمد كاملاَ از اين رو به اون رو شد .
مطمئن شدم كه ديگه دلش پيش من نيست ؛
تلفنش مدام اشغال بود ، وقتي با تلفن حرف مي زدصداي خنده هاش شركتو پر مي كرد ، هر روز
ظهر تيپ مي زد و براي نهار مي رفت بيرون !
هر چقدر سعي مي كردم نمي تونستم باور كنم بخاطر همين يك روز كه داشت مي رفت بيرون
يه تاكسي گرفتمو تعقيبش كردم ، رفت داخل يه رستوران .
وقتي از پشت شيشه داخل رو نگاه كردم شوكه شدم ،قلبم داشت از حركت مي ايستاد .
مهشيد بود ، فكر نمي كردم كه ديگه طرف مهشيد بره ولي اشتباه مي كردم .
طاقت ديدن اين صحنه رو نداشتم ، آخه چرا من ؟
من كه هيچ وقت به كسي دل نمي بستم چرا حالا كه دل بستم طرفم بايد نامرد باشه
وبهم نارو بزنه...
زانوهام سست شد وهمون جا نشستم ، دلم مي خواست زار بزنم ، سرم داشت مي تركيد .
مي خواستم برم و هر چي از دهنم در مياد بارش كنم ، دلم مي خواست جلوي همه سكۀ يه پولش كنم .
مي خواستم داد بزنم تا همه بفهمند چه آدم نامرد و بي معرفت و خائنيه ...
بضغ گلومو گرفته بود اشك به چشمام امان نمي داد سريع يه تاكسي گرفتم و رفتم خونه .
|