داستان عشقی
داستان عشقی


 

زمینه آشنایی:
یه روز پاییزی که تو خونه مشغول درس خوندن بودم تلفن زنگ زد، دختر داییم بود که گویا میخواست
بیاد خونمون.
نیم ساعت بعد از صدای زنگ متوجه شدم که پشت دره، وقتی درو باز کردم وچهره فاطمه رو دیدم
فهمیدم که باز نقشه ای تو سرشه، وقتی خبر جالبی داشته باشه هیجانش بیشتر میشه و اونروز هم از
همون روزهای مهیج بود.
دستمو کشید و منو کشان کشان برد داخل اتاقم و گفت:
        افسانه پایه ای یه پسری رو سرکار بذاریم؟
منم که از همه جا بی خبر بودم گفتم:
        کی هست؟
گفت:
      یکی از اقوام خانواده مامانم، چند وقت پیش توی عروسی دیدمش، نمیدونی افسانه خیلی خوش 
             تیپه!!!
 فاطمه سن زیادی نداشت که بخواد دنبال پسرا باشه، به احتمال زیاد تیپ وقیافه پسره تونسته فاطمه   را عوض کنه.
منم برای اینکه دلشو نشکنم قبول کردم که بهش زنگ بزنم.
البته قصد من آشنایی نبود فقط میخواستم از شر اصرارهای فاطمه راحت بشم به همین دلیل فقط
چندتا تک زنگ بهش زدم.
توی دلم خداخدا میکردم که جواب نده که خدا رو شکر جواب هم نداد.
فاطمه مدام از محمد صحبت میکرد از طرز راه رفتنش ، خندیدنش و...
فاطمه گرم صحبت کردن بود که مامانم صدام زد، مجبور شدم چند دقیقه ای فاطمه رو تنها بذارم.
مشغول انجام فرمایشات مامانم بودم که با صداي فاطمه خودمو سریع به اتاقم رسوندم ،اینطور که
فاطمه ذوق کرده بود متوجه شدم که محمد جواب تک زنگای ما روداده، وقتی وارد اتاقم شدم دیدم
گوشیم داره زنگ میخوره.
درست حدس زدم ، محمد بود...
جواب دادم:
        بله؟؟؟
محمد گفت:
        سلام ، شما زنگ زده بودید کاری داشتید؟
من که اصلا خودمو آماده نکرده بودم ونمی دونستم باید چی بگم با کمی مکث گفتم:
        من یه دفترچه تلفن پیدا کردم که شماره شما داخلشه می خواستم بپرسم از شماست یا نه؟؟؟
 گفت:
        نمی دونم ، اسممو داخلش ننوشته؟
گفتم:
        نه ، چیزی ننوشته!
گفت:
        من محمدم ، خوشبختم!
        میتونم اسمتونو بپرسم؟
من که فکر نمیکردم به این سرعت راه بده هاج و واج مونده بودم و فقط بال بال زدنای فاطمه رومیدیدم
که میخواست متوجه ماجرا بشه ، کاملاَ حواسم پرت شده بود که با صداي محمد به خودم اومدم.
گفت:
        الو...
            اسمتونو پرسیدم ، نمی خواین جواب بدید؟
منم که هول شده بودم با کمی مکث گفتم:
        افسانه!!!
گفت:
        خیلی خوشبختم افسانه خانم ، من بعداَ با شما تماس میگیرم!
        فعلاَ خداحافظ...
وقتی قطع کرد تازه فهمیدم چه غلطی کردم ، قبلاَ با پسرای زیادی صحبت کرده بودم ولی این مورد با بقیه فرق داشت:
اول اینکه آشنا بود.
دوم اینکه اسم واقعیمو بهش گفتم.
فاطمه که تقریباَ ذوق مرگ شده بود مدام می پرسید چی گفت، تو چی گفتی؟
بعد از سین جیمای فاطمه وجواب دادن به سؤالاش فاطمه یکم آمار راجع به محمد بهم داد.
از اون روزبه بعد تماسای محمد بیشتر وبیشتر شد تا اینکه...



جمعه 16 دی 1390برچسب:,

|
 


به وبلاگ داستان عشقی خوش آومدین. حتما بخونید که پشیمون نمیشید. خوشحال میشم نضراتون رو بخونم!

نازترین عکسهای ایرانی

 

 

افسانه

 

دی 1390

 

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان عشقی و آدرس dastan1116.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





سرطان عشق
تک ستاره ی من
کاش.........
عشق ابدی
i love you shahrzad
داستان
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

 

کیت اگزوز ریموت دار برقی
ارسال هوایی بار از چین
خرید از علی اکسپرس
الوقلیون

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی

 


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

كد موسيقي براي وبلاگ

.: Weblog Themes By www.NazTarin.Com :.


--->