داستان عشقی
داستان عشقی


 

اولین دیدار:
بااصرار های من محمد راضی شد که محل قرار رومن تعیین کنم، منم که عاشق طبیعت بودم یه سفره خانه
سنتی را پیشنهاد کردم که در مسیر اصفهان/شهرکرد بود.
من نیم ساعت قبل از قرار در مکان حاضر شدم ، قلبم به شدت میزد ولی این یک امر طبیعی بود چون
همیشه در اولین دیدار ها این عادتو داشتم.
به محمد اعتماد کامل داشتم چون به نظر پسر معتقدی بود، تو فکر این بودم که اولین دیدارمون چجوری
میگذره که با صدای ترمز ماشین وسر خوردنش روی شن ها رشته افکارم پاره شد.
خودش بود ولی اصلا بهش نگاه نمی کردم و به کتابی که دیروز از کتاب خونه امانت گرفته بودم
زل زده بودم.
خیلی طول کشید تا بالاخره آقا از ماشینشون پیاده شدند، نسیم خنکی می وزید، بوی عطرش از دور به
مشامم می رسید و من همچنان مشغول مطالعه بودم که با صدای محمد نگاهمو از روی کتاب برداشتم.
فاطمه درست می گفت ، خیلی خوش تیپ بود ولی چیزی که بیش از همه جلب توجه می کرد دست گل
بزرگی بود که توی دستش بود...
همون گلی که دوست داشتم، رز قرمز
سلام کرد و نشست روی تخت ، منم سلام کردم.
دسته گلو روبروم گرفت و گفت:
         تقدیم با عشق...
دسته گلو گرفتم و ازش تشکر کردم.
چند دقیقه ای ساکت بود و منم به زمین چشم دوخته بودم، سنگینی نگاهشو احساس میکردم ولی
نمی تونستم بهش نگاه کنم.
محمد گفت:
        بهت نمیاد خجالتی باشی!؟
فهمیدم که خیلی ضایع رفتار کردم ، سرمو بالا آوردم وگفتم:
        نیستم!!!
نگاه نافذی داشت ، چشماش طوری بود که نمیشد بهش نگاه کرد و این اصلاَ از داخل عکس مشخص نبود
ولی من برای اینکه کم نیارم به چشماش زل زده بودم.
گفت:
        چرا باور نمی کنی؟
گفتم:
        چی رو؟
گفت:
        چرا باور نمی کنی دوستت دارم ، بخدا عاشقتم افسانه!
نمی دونستم چی بگم، دوباره سرمو پایین انداختم .
خودمم جواب سؤالشو نمی دونستم ، از وقتی که یادم میاد دختر احساساتی نبودم که زود به کسی دل ببندم
وتا وقتی کسی رو در دایره تملک خودم  ندونم بهش دل نمی بندم!
شاید عادت خوبی باشه، شایدم بد...
تقریباَ نزدیکای ظهر بود ، نهار خوردیم.
در تمام مدتی که باهاش بودم به این فکر می کردم که ما که با هم فامیلیم چرا قبلاَ همدیگه رو ندیده بودیم!؟!
بعد از نهار گوشیمو در آوردم که به آژانس زنگ بزنم ولی محمد مخالفت کرد و اصرار داشت که
خودش برسونتم، منم در مقابل اصرار های محمد کم آوردم وقبول کردم!
تمام طول مسیر محمد ساکت بود و فقط صدای ضبطش بود که سکوت ما روبهم میزد.
محمد روحیه شادی داشت، خیلی شوخ بود ولی آهنگایی که گوش می کرد اصلاَ مطابق با خلقیاتش نبود.
کلافه شدم ، دیگه داشت اشکم در میومد.
گفتم:
        اه...
        اینا چیه گوش میدی؟
        غم آدم میاد تو دلش...
اولین بار بود که سرش داد می کشیدم ، قیافه متعجب محمد دیدنی بود و هاج و واج منو نگاه می کرد.
گفتم:
        چیه؟
        آدم ندیدی؟
گفت:
        ببخشید ، نمی دونستم خوشت نمياد!!!
ضبطو خاموش کرد و سکوت بین ما حکم فرما شد، حتی جرأت نمی کرد نگاهم کنه تا اینکه بعد از بیست دقیقه گفت:
        حالا از دست من ناراحتی؟
مظلومیت به چهره اش خیلی میومد، دلم میخواست بشینم سیر نگاش کنم.
چشماش پر از شک و تردید بود، نمی دونم چرا ولی خیلی از این نگاهش خوشم اومد.
گفتم:
         آره...
گفت:
        من که معذرت خواهی کردم، ببخشید!!!
گفتم:
        باشه!
با این که موضوع مهمی نبود ولی من خیلی بزرگش کرده بودم طوری رفتار کردم که انگار واقعاَ مقصره!
گفت:
        راستی یه چیزی رو یادم رفت!
گفتم:
        چی؟
گفت:
        چشماتو ببند تا نشونت بدم.
گفتم:
        محمد از این لوس بازیا خوشم نمیاد، اگه می خوای نشونم بدی بده؟
گفت:
        تا چشماتو نبندی نمیشه ، ناراحت میشما!
منم چشمامو بستم.
گفت:
        دستتو باز کن می خوام یه چیزی بذارم داخلش.
وقتی دستمو باز کردم یه جعبه داخل دستم گذاشت و گفت:
        ناقابله ، حالا چشماتو باز کن.
خیلی جالب بود یعنی چی می تونست باشه؟
گفت:
        چرا معطلی؟
        بازش کن...
وقتی جعبه روباز کردم اول یه قاب رودیدم ، عکس خودش بود که زیرش نوشته شده بود
« تقدیم به بهترینم افسانه»
یه جعبه دیگه هم داخلش بود، اول تکونش دادم ولی صدایی ازش شنیده نمی شد.
وقتی جعبه رو باز کردم جا خوردم ، یه سینه ریز نقره بود.
می دونستم خوش سلیقه است ولی نه در این حد ، از خوشحالی نمی دونستم چی بهش بگم.
گفتم:
         ممنون، ولی فکر نکن گولم زدیا!!!
گفت:
        من غلط بکنم عزیزدلمو گول بزنم.
دلم براش سوخت ، با هزار امید وآرزو این کادو روخریده بود و با هزار ذوق وشوق بهم داد ولی من زدم تو برجکش.
تقریباَ نزدیکای خونمون بود که گفتم:
        ممنون، من همین جا پیاده میشم.
گفت:
        می رسونمت در خونه، اینجا خوب نیست!
حرفی نداشتم برسونتم ولی پیش خودم فکرکردم منو نمی شناسه شاید محله یا پدر ومادرمو ببینه و
 بشناسه بخاطر همین پیشنهادشو رد کردم و پیاده شدم.



جمعه 16 دی 1390برچسب:,

|
 


به وبلاگ داستان عشقی خوش آومدین. حتما بخونید که پشیمون نمیشید. خوشحال میشم نضراتون رو بخونم!

نازترین عکسهای ایرانی

 

 

افسانه

 

دی 1390

 

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان عشقی و آدرس dastan1116.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





سرطان عشق
تک ستاره ی من
کاش.........
عشق ابدی
i love you shahrzad
داستان
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

 

کیت اگزوز ریموت دار برقی
ارسال هوایی بار از چین
خرید از علی اکسپرس
الوقلیون

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی

 


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

كد موسيقي براي وبلاگ

.: Weblog Themes By www.NazTarin.Com :.


--->