دلواپسی:
هشتم بهمن ماه بود که محمد از یه سفر سه روزه به عمارات صحبت می کرد، قرار حرکتش یازده بهمن
بود، بالاخره یازدهم رسید محمد زنگ زد و خداحافظی کرد و ازم قول گرفت که بعد از سفرش یه قرار
ملاقات بذاریم .
من که همیشه از حضور محمد ناراضی بودم و دوستیمو فقط به خاطر فاطمه ادامه میدادم تو این سه روز
که محمد رفته بود سفر یه جورایی دلتنگش شده بودم ولی اصلاَ نمی خواستم وابستگیمو بهش باور کنم.
روز چهاردهم همش منتظر تماسش بودم ، چشم از گوشیم بر نمی داشتم، غیر ممکن بود از سفر برگرده
و بهم زنگ نزنه.
نزدیکای غروب بود که دیگه داشتم نگرانش میشدم ، بهم قول داده بود که بعد از سفرش باهام تماس بگیره
وآدمی هم نبود که زیر قولش بزنه.
تا ساعت دو نصفه شب همچنان انتظار می کشیدم، سکوت شب فرصتی شد تا یکم به خودم و محمد بیشتر
فکر کنم، هر چقدر بیشتر فکر می کردم علامت سؤال های بیشتری توی ذهنم به وجود میومد،
بزرگترین سؤال که فکرمو خیلی به خودش مشغول کرده بود این بود که « من که هیچ حسی نسبت به
محمد نداشتم چرا با نبودنش اینقدر بی قرارشم؟»
دم دمای صبح بود که از بی خوابی سرم درد گرفت ، یه مسکن خوردم وخوابیدم.
|