داستان عشقی
داستان عشقی


 

تماس محمد:
صبح ساعت ده از خواب بیدار شدم، اولین چیزی که چک کردم لیست تماسام بود.
اولین چیزی که نظرمو جلب کرده بود پنج تماس بی پاسخی بود که روی صفحه گوشیم نمایش داده میشد،
به سرعت قفل گوشیمو باز کردم و لیستو نگاه کردم....
                                   شماره محمد بود!!!
بهش پیام دادم:
        سلام ، رسیدن بخیر!
هنوز مدت زیادی از ارسال پیامم نگذشته بود که تماس گرفت ، جواب دادم:
        الو.... سلام!
صدایی نشنیدم ، تکرار کردم:
        الو... محمد؟!
به جز صدای تلویزیون هیچ صدای دیگه ای از اون طرف خط شنیده نمی شد.
دوباره گفتم:
        سلام کردم ، نمی خوای جواب بدی؟
پیش خودم فکر کردم شاید مشکل ازشبکه است و قطع کردم.
دوباره تماس گرفت...
گفتم:
        الو...
دیگه اعصابم داشت خرد میشد ، با صدای بلند گفتم:
        منو مسخره کردی؟
        سه چهار روزه رفتی و خبری ازت نیست، الانم که اومدی زنگ زدی و هیچی نمیگی؟
        اصلا پیش خودت فکر کردی من این چند روز چی کشیدم؟
        جای دل داری دادنته...
حرفام که تموم شد فهمیدم که محمد پشت خط نیست چون با این حرفایی که من زدم اگه محمد بود
هزارباره به حرف اومده بود!
ترجیح دادم سکوت کنم، یعنی کی میتونست باشه؟
درگیر سؤالات ذهنم بودم که صدای یه خانم افکارمو بهم ریخت!!!
گفت:
        دوستش داری؟
هیچی نگفتم.
گفت:
        محمد رو میگم ، بهش علاقه داری؟
مردد بودم ، نمی دونستم چی بگم به همین خاطر قطع کردم!
دوباره تماس گرفت ولی من تماساشو رد می کردم.
تا اینکه یه پیام رسید:
        من مادر محمدم ، جواب بده باهات کار دارم.
وای...
محمد تا حالا راجع به اطلاع مادرش از رابطمون چیزی نگفته بود بخاطر همین مدام ذهنم درگیر این
بود که باید چیکار کنم تا اینکه بالاخره تصمیم گرفتم جوابشو بدم...
زنگ زد!
گفتم:
        سلام ، بفرمایید؟
گفت:
        سلام ، من مادر محمدم.
        محمد از وقتی رفته سفردیگه ازش خبری نیست!
        نه زنگ زده ، نه برگشته خونه.
        از صبح تا حالا به همه دوستا و همکاراش زنگ زدم تا اینکه شماره شما روگرفتم.
        محمد بهم نگفته بود با دختری رابطه داره؟؟؟
گفتم:
        نمی دونم کجاست!
با کمی مکث گفت:
        همین؟
گفتم:
       چیز دیگه ای هم باید می گفتم؟
گفت:
        با محمد که خیلی حرف داشتی ؛ اینو فهمیدم که ازش خبرنداری ، از حرفات متوجه شدم ولی
 چیزی که می خوام بدونم اینه که چند وقته با هم رابطه دارید؟
نمی دونستم چی بگم، وقتی خودش به مادرش هیچی نگفته حتماَ نمی خواسته از رابطمون چیزی بفهمه
حالا اگه من جوابشو می دادم که....
تو فکر بودم که گفت:
        نمی خوای جواب سؤالمو بدی؟
        نترس ،به محمد نمی گم!
        اسمت چیه؟
از سین جیمای مادرش نمی تونستم فرار کنم ، جوابی هم نداشتم بدم.
گفتم:
         بهتره وقتی خودش اومد ازش بپرسید ، من نمی تونم جواب بدم!
گفت:
        خودش ازت خواسته به من چیزی نگی؟
گفتم:
        نه ، در این رابطه چیزی نگفته ولی نگفته بود که به شما چیزی بگم.
گفت:
        هرجور راحتی ، کاری نداری؟
گفتم:
        کجاست؟؟؟
گفت:
        نگرانشی؟
گفتم:
        تقریباَ...
گفت:
        نگران نباش ، اگه خبری ازش گرفتم بهت خبر میدم!
بعد از خداحافظی با مادر محمد سؤال های زیادی تو ذهنم ایجاد شد...
داشتم دیونه می شدم ، از یه طرف هم نگرانی محمد اذیتم می کرد.



جمعه 16 دی 1390برچسب:,

|
 


به وبلاگ داستان عشقی خوش آومدین. حتما بخونید که پشیمون نمیشید. خوشحال میشم نضراتون رو بخونم!

نازترین عکسهای ایرانی

 

 

افسانه

 

دی 1390

 

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان عشقی و آدرس dastan1116.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





سرطان عشق
تک ستاره ی من
کاش.........
عشق ابدی
i love you shahrzad
داستان
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

 

کیت اگزوز ریموت دار برقی
ارسال هوایی بار از چین
خرید از علی اکسپرس
الوقلیون

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی

 


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

كد موسيقي براي وبلاگ

.: Weblog Themes By www.NazTarin.Com :.


--->