بعد از سه روز بی خبری:
نزدیکای ظهر بود، امروز سومین روزه که از محمد خبری نیست.
هر روز همین موقع میرم امام زاده و برای سلامتیش دعا می کنم ، توی این چند روزه فهمیدم که چقدر
دوستش دارم و چقدر بهش وابسته شدم...
مادرش هر روز زنگ میزد ، حالش خیلی بد بود!
می گفت: از همه جا خبر گرفتند ولی خبری ازش نیست ، حتما اتفاقی براش افتاده که بر نمی گرده خونه.
روز چهارم مادرش زنگ زد و گفت از یه بیمارستان توی کرمانشاه زنگ زدند و گفتند یه بیمار با
مشخصات محمد اونجاست ولی چرا کرمانشاه؟
به هر حال خوشحال بودم، هر چی باشه بهتر از بی خبریه!
مادرش ازم خواست که باهاشون برم ، می خواست محمد رو خوشحال کنه ولی من قبول نکردم.
دوست داشتم برم و بهش سر بزنم ولی نمی تونستم.
قرار بود عصر اصفهان رو به مقصد کرمانشاه ترک کنند...
تنها آرزوم اين بود که محمد رو دوباره ببینم.
شب منتظر تماس مادر محمد بودم و خواب به چشمام نمیومد.
صبح با صدای کارگرای ساختمان بغلی از خواب بیدار شدم، متوجه نشدم دیشب کی خوابم برد.
گوشیمو نگاه کردم ولی خبری از محمد و مادرش نبود ، خودم دست به کار شدم و زنگ زدم به گوشی
محمد که مادرش جواب داد، پرسیدم:
چه خبر؟
محمد رو دیدید؟
مادرش هق هق می کرد و نمی تونست صحبت کنه، شوکه شدم!!!
نکنه اتفاقی براش افتاده؟
گفتم:
اتفاقی افتاده؟ تو رو خدا جواب بدید....
گوشی رو داد به یه نفر دیگه.
الو...
الو...
صدای یه مرد بود، سلام کردم.
گفت:
سلام ، ملیحه (مادر محمد) راجع به شما با من صحبت کرده.
محمد حالش خوبه فقط...
فقط فراموشی گرفته ، نگران نباش چند روز دیگه ترخیصش می کنند!
نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت!
از یه طرف بخاطر سالم بودنش خوشحال بودم ولی از طرف دیگه بخاطر اینکه فراموشی گرفته بود ناراحت بودم.
فکر اینکه منو یادش نیاد عذابم می داد...
نمی تونستم بشینم تا بعد از چند روز مرخص بشه ، ولی از یه طرف هم نمی تونستم برم کرمانشاه!