پایان انتظار:
بالاخره بعد از چند روز چشم انتظاری محمد از بیمارستان ترخیص شد و برگشتند اصفهان ، خیلی
خوشحال بودم از این که حالش خوب شده ولی فکر این که منو یادش نیاد داشت دیونم می کرد.
نمی تونستم به دیدنش برم ، حتی نمی تونستم باهاش صحبت کنم.
خبر بهبودیشو از مادرش می گرفتم، مادر و پدرشو به یادآورده بود ولی تا حالا از من حرفی نزده بود!
مادرش خیلی اصرار داشت که منم برم به دیدنش تا شاید با دیدنم ، منو به یاد بیاره....
ولی...
تقریباَ حدود بیست روز از ترخیصش می گذشت ولی نه بهم زنگ می زد نه پیام می داد.
داشت زندگی عادیشو ادامه می داد البته با کمی تازگی، چون خیلی چیزا رو هنوز به یاد نیاورده بود...
از جمله من...
بین یه دوراهی گیر کرده بودم ، اگه همین طور پیش می رفت کم کم مجبور می شدم فراموشش کنم ولی
دل کندن ازش برام خیلی سخت بود.
|