داستان عشقی
داستان عشقی


 

تلاش:
هر چی فکر می کردم نمی تونستم محمد رواز یاد ببرم ، هر چقدر برای فراموش کردنش بیشتر تلاش
می کردم و بیشتر دست وپا می زدم بیشتر تو باتلاق عشق گرفتار می شدم.
تصمیم گرفتم به هر طریقی شده یادش بیارم!
                                                                             اما چجوری؟؟؟
چند روزی فکرم مشغول همین مسأله بود که به فکرم رسید هر چند وقت یکبار برم محل کارش تا بلکه با
دیدنم به مرور زمان منو یادش بیاد.
ذهنم درگیر این بود که فردا چی بهش بگم، چجوری سر حرفو باز کنم که خوابم برد
صبح با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم وسریع آماده شدم و یه تاکسی گرفتم و خودمو رسوندم به
شرکتش.
ترجیح دادم بیرون از شرکت منتظرش باشم تا بیاد ، حدوداَ یک ساعت همون جا چشم براهش بودم که
ماشینش جلوی شرکت توقف کرد ، خودش پشت فرمون نبود ، باباش برای اینکه توی کارا راهنماییش کنه
دنبالش میومد تا دوباره راه بیفته...
وقتی پیاده شد همش خدا خدا می کردم که باباش بره تا راحت تر بتونم باهاش صحبت کنم، انگار خدا حرف دلمو شنید.
پشت سرش راه افتادم ، محو راه رفتنش بودم که پشت در آسانسور ایستاد. سرمو آوردم بالا و نگاهم به
نگاهش افتاد، هنوزم نمی شد مستقیم به چشماش نگاه کرد.
سلام کردم.
گفت:
        سلام ، خوب هستید؟
هاج وواج داشتم نگاهش می کردم که در آسانسور باز شد، فکر نمی کردم که اولین دیدارمون توی آسانسور باشه!
اصرار داشت که من اول وارد شم ، منم قبول کردم.
گفت:
        طبقه چند میرید؟
گفتم:
        هر جا شما برید.
گفت:
        آهان، از کارمندای خودمون هستید!
آسانسور در طبقه سوم توقف کرد، وقتی پیاده شدم کنار سالن ایستادم، نمی دونستم کجا باید برم.
محمد رفت داخل ومن تنها موندم ، از این که دوباره دیدمش خیلی خوشحال بودم ولی نمی دونستم چجوری
بهش بگم که کی هستم.
نیم ساعت گذشت ، هنوز همون جا ایستاده بودم که اومد بیرون.
پرسید:
        شما هنوز اینجایید؟
جواب دادم:
        بله، هنوز کارم تموم نشده.
گفت :
        می تونم کمکتون کنم؟
نمی دونستم چی بگم ، حالا که می خواد کمکم کنه حداقل یه چیزی ازش بخوام ، یه کاری که باعث بشه منو به یاد بیاره!!!
گفتم:
        دنبال کار می گردم، شما کاری برای من سراغ ندارید؟
گفت:
         چرا! منشی من می خواد بره سفر ، من دنبال منشی می گشتم ، خدا شما رو فرستاده!
دلم می خواست جیغ بزنم، فکر نمی کردم با این سرعت بتونم بهش نزدیک بشم ، اونم در این حد...
دنبالش رفتم داخل تا فرم استخدامو پر کنم ، خیلی جا خورده بودم و همه چیز اینقدر سریع اتفاق افتاده بود که هنوز باورم نمی شد!
روی صندلی منتظرش نشسته بودم تا بیاد که منشی صدام کرد:
          خانم...
         خانم با شمام...
        آقای همتیان منتظرتون هستند ، بفرمایید داخل!
رفتم داخل اتاقش ، گفت:
        من فامیلتونو نپرسیدم؟!
گفتم:
        نصیری هستم!
گفت:
       خوشبختم خانم نصیری...
وقتی گفت خوشبختم یاد روز اولی افتادم که با هم حرف زدیم ، دقیقاَ همین جمله رو به زبون آورد.
فرمو ازش گرفتم و پرش کردم.
فرمو بهش دادم ، گفت:
        خانم نصیری از نظر من شما استخدامید!
        از فردا می تونید بیاید سر کارتون.
تشکر کردم واومدم بیرون ، یه تاکسی گرفتم و سریع رفتم خونه. توی راه همش به این فکر می کردم
که چجوری بهش آشنایی بدم . همه چیز اینقدر سریع گذشته بود که هنوز باورم نمی شد...



جمعه 16 دی 1390برچسب:,

|
 


به وبلاگ داستان عشقی خوش آومدین. حتما بخونید که پشیمون نمیشید. خوشحال میشم نضراتون رو بخونم!

نازترین عکسهای ایرانی

 

 

افسانه

 

دی 1390

 

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان عشقی و آدرس dastan1116.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





سرطان عشق
تک ستاره ی من
کاش.........
عشق ابدی
i love you shahrzad
داستان
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

 

کیت اگزوز ریموت دار برقی
ارسال هوایی بار از چین
خرید از علی اکسپرس
الوقلیون

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی

 


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

كد موسيقي براي وبلاگ

.: Weblog Themes By www.NazTarin.Com :.


--->